۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

یک غروب




کنار پنجره ايستاده ام و منظره آپارتمانهاي تودرتو و آسمان را تماشا مي کنم اين پايين را که نگاه ميکنم باغچه کوچک توي حياط آپارتمان را مي بينم که هنوز برگهايش از باراني که چند دقيقه پیش بند آمده است، خيس هستند، يک غروب خنک و تميز بعد از باران و يک روز از روزهاي ارديبهشت.
من بي قرار بودم چه بايد ميکردم، با چه کسي بايد حرف ميزدم، بدون شک دوباره با خودم، اما اينگونه نميشود، اين من درونم هميشه به يک سبک حرف مي زند، ديگر از شنيدن حرفهايش کسل مي شوم، مي داني آخر اين روزها زياد موفق نبوده است راستش را بخواهي دست گل هايي هم به آب داده است، حالا مي بينم حاصل گوش کردن به حرفهايش اين بوده است که بعد از مدتها دوباره به خانه اول بازگشته ام.
فکر کردم ديگر اينطور نمي شود، بايد يک چيزي باشد که بتوانم به واسطه اش در اين من يک تغييري ايجاد کنم و حالا که کنار پنجره ايستاده ام احساس مي کنم اين ميل به تغيير است که باعث شده است بيش از حد معمول کنار پنجره بايستم و منظره اي را که گفتم تماشا کنم، ميبينم باد خوبي مي وزد و ابرهاي سفيد و خاکستري به سرعت از غرب به شرق در حال حرکت و تغيير شکل هستند، يک چيزي در اين فضای روبرو هستند که انگار دارد به من تلنگر ميزند، احساس ميکنم گوش خودم را گرفته ام به زور کشيده ام کنار پنجره و با تنبيه وادارش کرده ام که بايستاد و زل بزند به آسمان و ابرها و ساختمان ها، به او مي گويم تو خيلي عجول و خودسري، ببين هرچه مي کشم از دست لجاجت ها و خودسري هاي تو مي کشم .... او آرام ميگيرد...بي قراريش کم رنگ تر و کم رنگ تر ميشود...و من باز ادامه ميدهم... اين تويي که داري وادارم مي کني از طبيعت دور شوم، کاش مي توانستي مثل اين ابرها باشي، مثل اين پرستو ها باشي، نه بي خيال باشي و نه سرکش، و هر چه بيشتر من ادامه مي دهم او بيشتر آرام مي شود و به يکباره خيلي سريع و شفاف خاطره اي براي زنده ميشود:

همه چيز آن روز پررنگ تر از روزهاي قبل بود، گرماي حاصل از نوري که به درون اتوبوس مي تابيد،گرماي خاصي بود و حس خاصي در من ايجاد ميکرد چيزي شبيه به اينکه هر لحظه داري مخلوط شير و عسل مي نوشي، آن روز انگار نور همه جا ذرات طلا مي پاشيد، در رنگ سبز برگ ها انگار سرودي از زندگي جاري بود و من مي دانستم دارم به شکل جديدي از زندگي دريافت مي کنم، دخترک کوچک با طمئنينه خاصي سرش رو روي سينه پدرش گذاشته بود، آري همه چيز در مورد او بود، شايد يک روز به طور مفصل اين خاطره را در وبلاگم گذاشتم، حالا به اندازه کافي وقت نيست، هوا هم تاريک شده است و من بايد برم به کارهايم برسم اين هم تصوير پايان غروب امروز است که من البته کمي دست کاري اش کرده ام

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

دریافت


راستش را بخواهید خیلی وقت است که می خواهم راجع بهش با شما حرف بزنم، ولی نمی دانم چگونه باید شروعش کنم!! این چندمین بار است تا نزدیکی های کامل کردن یک پاراگراف پیش می روم و بعد با زدن چند کلید همه اش را به یک باره بی خیال میشوم و باز هوس نوشتن رهایم نمیکند و دوباره می آیم انگشتی می چرخانم و با زدن کلیدی دوباره شروع میکنم، شما هم مثل من امیدوار باشید که این پاراگراف را دیگر حذف نکنم که دست کم توانسته ام بهتان بگویم که یک چیزهایی تو سر من است که باید برای شما هم بگویم

این چیزهایی که توی سر من است یک چیز ثابت نیست، جانم برایتان بگوید که یک توده است شبیه به یک ابر. تویش را که خوب میگردی یک کلماتی پیدا میکنی شبیه به خوشبختی - فقر - انسان - عشق - دروغ - طلا - پول و از اینجور چیزها، اما من آنقدر ها هم که بی ملاحظه نیستم که به خودم اجازه دهم به خاطر چیزهای بیخودی شبیه اینها، وقت با ارزش شما را بگیرم، چرا که من از گفتن اینها حتما منظوری دارم و شما هم بهتر است یک کمی دندان روی جیگر بگذارید تا بفهمید

دوتا پاراگراف جلو رفتن در عالم وبلاگ خیلی ست، باور کنید خیلی مهارت می خواهد که بتوانی خواننده ات را دو تا پاراگراف جلو بکشی و باز اشتیاق داشته باشد ادامه مطلبت را بخواند، اما فکر بیهوده ایست اگر فکر کنید که من دارم با وقت شما بازی میکنم، چرا که من نشانه ها را داده ام و شما اگر نشانه ها را گرفته باشید می فهمید که من بیهوده وقت شما را نمیگیرم، خیلی خوب اگر نمی خواهید ادامه دهید، می توانید از همینجا تمامش کنید، بروید سراغ وبلاگ دیگری به قول همشهری های آذری زبانمان "خوش گلمیشین"

تا اینجای حرفهایم زیاد ربطی به اصل موضوع نداشت، "دریافت" می بینید آنهایی که طاقت نیاوردند پاراگراف چهام را ادامه دهند، آدمهای کم حوصله ای هستند، نمی توانند بر روی یک نقطه تمرکز کنند، دغدغه خاطر دارند، فکرشان پریشان است، به نشانه ها توجه نمی کنند با خودشان می گویند "کس شر، میگوید"، مهم نیست مهم این است که شما ادامه داده اید، باور کرده اید که پاراگراف پنجم حرف تازه ای خواهد داشت

"دریافت" ، زندگی، درست شبیه خواندن یک وبلاگ سیاه است که کلماتش سپید است، که واژه هایش معنی میزاید، و نقشهای اسرار آمیزش کلید را فاش میکنند، "دریافت" چقدر از خواندن یک جمله لذت می برید، چقدر دوست دارید بارها و بارها تکرارش کنید، تا از معنیش سیر شوید، شما دارید وبلاگ را زندگی میکنید، شما دارید روی نوشته ها زندگی میکنید و اینکه چقدر از خواندش لذت می برید درست بستگی دارد به اینکه چقدر حواستتان را جمع میکنید و چقدر از معنیش "دریافت" میکنید این زندگی است و وقتی روی خط زندگی نیستید یعنی بلد نیستید روی نشانه ها تمرکز کنید یعنی حوصله تا انتها رفتنش را ندارید یعنی باخته اید اما وقتی چشمتتان روی کلمات راه میرود و معنی های زایده شده را به خورد روحتتان میدهد، آنوقت یعنی روی نشانه ها تمرکز کرده اید و این کلید است: "دریافت"

جانم برایتان میگوید که وقتی زندگی "دریافت" بشود، اگر شما چیزی دریافت نمی کنید دلیلش می توانید یکی از این دو حالت باشد: یا گیرنده شما درست نیست (که حتما خودتان خرابش کرده اید) یا چیزی برای دریافت وجود ندارد، برای همین ناراحتید، خاطراتتان آزرده است، نمی توانید روی یک نقطه تمرکز کنید می گویید "زندگی کس شر" است، اما من اگر اینها را می دانم، این را هم باید بهتان بگویم که درست است شاید یک وقتهایی پیش می آید که "چیزی برای دریافت وجود نداشته باشد" اما اکثر وقتها زندگی پر است از معنی برای دریافت.

و اما وقتی دریافت میکنید یک احساسی تولید میشود یک احساسی که همه آدمها بدون استثناء دنبالش هستند. حتما نامش را خودتان می توانید حدس بزنید.