۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

اولین دریافت رسمی



من قرار بود دریافتها و نایافته های هر روزه ام را اینجا بازگو کنم ولی چند روز طول کشید تا فرصتی برای این کار پیدا کنم، من سعیم را خواهم کرد که این اتفاق روزی یک بار بیافتد ولی ممکن است در ابتدا هر چند روز تاخیرهایی صورت بگیرد.


آدمی در خود فرو می رود، در خود میچکد، درخود اسیر میشود و از خود می کاهد
آدمی در خود آب میشود و در خود تمام میشود
آدمی در خود دیوار میکشد.



این حکایت بیشتر آدمهای خشکیست

و آنها که اینگونه نیستند به جایش در هم فرو میریزند و از هم می کاهند

چشمه ها و تشنه ها


۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

شروع ثبت معماهای روزانه

زندگی دوزیستی، روزها در آب، شبها در خشکی، وقتی که بیرون می آید حادثه هر روزه اش را در اعماق آبها با خود مرور میکند همه چیز یادش می آید، همه چیز را مرور میکند اما فقط آنقدر ذهنش یاری نمی کند که بفهمد بدنش از چه وقت خشک شده است، زیر آب هم آیا بدنش خشک بود؟

اما خوب است، دست روی اندامش می کشد، با خود فکر میکند، خوب است یا نه؟ دوست دارد بدنش طور دیگری باشد؟ فقط یادش می آیدکه یک وقتهایی بدنش خیس بوده است! اما چرا؟

تازه فهمیده ام که موضوع چیست؟ این یک تشبیه است، زیاد فکرش را نکنید، دیشب خودم را به یک دوزیست تشبیه کردم، چرا احساس میکردم که من یک وقتهایی در آب زندگی می کنم و یک وقتهایی در خشکی؟!

وقتش شده جای خودم را ثابت کنم و معلوم است که خشکی را برمی گزینم، چون خشکی یک پله بالاتر است، وقتی که زیر آب هستی صداها گنگ تر شنیده می شوند، حرکت کند تر است، اگر چه آب کمکت می کند که راحتت تر جابجا شوی، اما عوضش همیشه محصورت میکند، همیشه اینطور است ما همه یک روز زیر آب بوده ایم، بعد به شکل یک لاک پشت پایمان را روی خشکی گذاشته ایم
اصلا انگار همیشه آغاز زندگی در مایع صورت میگیرد، وقتی هم که به دنیا می آییم همین طور است، بعد از مایع خارج میشویم و حالا گازی به نام هوا دورمان را گرفته است و سنگینی معنی بیتشری پیدا کرده است اما بعدش چه؟ (تعدادی از آدمهای نابغه یک حدس هایی زده اند، می توانید مراجعه کنید به کلمات کلیدی حدس نابغه ها)

اما روح من هنوز در میان آب هاست، (اگر به روح اعتقاد ندارید، بهتر است بگویم آن عاملی فرمان فکر من دستش است- هرچه اسمش را میگذارید بگذارید) فقط روزی یک بار پایش را به خشکی می گذارد، می بیند یک تغییراتی کرده است ولی نمی داند چه اتفاقی افتاده

حالا فهمیده ام چه اتفاقی می افتد، حالا یادم آمده که چه چیزی تمام اندام من را خیس می کند و این برای من یک شروع است
از این به بعد روح من (یا هرچیز که شما اسمش را گذاشته اید) سعی می کند دنیای خشکی را بیشتر بشناسد، عجایب خشکی را دردریا بازگو کند و معماهای دریا را برای ساکنین خشکی

شما کدام ساکن کدام قلمروید؟ آب، خاک، باد یا آتش؟ هر کدام که باشد... که نمی شود ! من فقط آب و خاک را دیده ام، پس اگر ساکن قلمرو آب یا خاکید، هرروز حکایت دریافت هایم و نایافته هایم را از آب و خاک همینجا خواهم گذاشت

شاید تو هم همراه باش

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

پدیده ای به نام عشق

آهسته بخوانید، خطر نفهمیدن

کسی چه می داند چیست؟ یک پدیده ناگهانی ست. یک دفعه دلت را میگرد می بردت بالا و بالا و بالا و به ناگهان رهایت میکند، بال داری؟ ...نه! پس فاتحه ات خوانده است. اما اشکالی ندارد، حتی اگر بال هم نداشته باشی، حتی اگر تا اوج رفتنت مساوی باشد با سقوط، باز هم می ارزد

بعضی آن را به جنینی تشبیه میکنند و میگویند قبل از اینکه متولد شود باید سقطش کرد... بعضی ها میگویند مثل گردبادی می ماند که وقتی میاید، خانه ات را ویران میکند، بعضیهای دیگر اما می گویند که آن، تنها راه زنده ماندن است بلکه بدون آن دنیا بی معنی است. تعداد زیادی هم بر این باورند که همه اش دروغ است، بهانه است، هیچ چیزی نیست جز بهانه ای برای رسیدن به آلت جنس مخالف.

من اما می گویم درست نمی دانم، فقط حدس هایی می زنم که باید چیزی شبیه به یک شعله باشد در فضای سرد و تاریک در درون آدمیزاد و کمک میکند تا آدمیزاد درونش را ببیند، بفهمد واقعیت درونش چیست؟ و هم امید گرمی برای درون سرد و تنهاست که شاید پایانی برای تنهاییش بیابد

اما بعضی ها از هیجان روشن شدنش، فقط دوست دارند مثل پروانه دورش بچرخند، حتی اگر قرار باشد به خاطرش بسوزند، بعضی ها هم آنقدر شعله را پرفروز و پرفروزتر می کنند تا آتشی مهیب شود و خودشان و اطرافیانشان را یکجا بسوزانند. خیلی ها هم اصلا به تاریکی عادت دارند، چشمشان تحمل دیدن نور را ندارد و زود در میگیرد و دلشان می خواهد که هیچ نوری نباشد، برای همین امیدواری بیهوده به خودشان نمی دهند و اصلا یکجا منکر همه چیز میشوند و با هراس می افتند به جان هرچیزی که شبیه شعله و نور باشد.

اما چرا؟ ... چرا خیلی وقت ها به یکباره خاموش می شود؟ چرا تمام شدنی ست؟ چرا آن بالا بالا ها رهایت میکند؟
من فقط باز حدس میزنم، شاید می خواهد بهانه ای باشد برای اینکه پرواز را یاد بگیری، برای اینکه آنچه را که باید از درونت پیدا میکردی، پیدا کنی و دیگر بار خود شعله ای برفروزی که کسی نتواند خاموشش کند.

آدمی ست دیگر، آنقدر سقوط میکند و سقوط میکند تا روزی به پرواز درآید
آدمی ست دیگر، آنقدر شکست می خورد و شکست می خورد تا روزی پیروز شود