۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

من پروردگار را بیشتر از الله دوست دارم






حالا مدتي ميشود که ميانه خوبي با الله ندارم و در عوضش رويم را برگردانده ام سوي پروردگار،
حتمن مي پرسيد چرا؟


بزرگترين دليلم اين است که پروردگار مال همه است.

از پورن استارهاي لاس وگاس و فاحشه هاي آمستردام گرفته تا مردان طالبان در ايالت هيلمند و بسيجي هاي چفيه به دوش در جمکران. از نوديست هاي نيوزيلند و فرانسه و استراليا گرفته تا حاجيان مصر و اندونزي و ايران. از مديران شرکت هاي گوگل و تويتا و سامسونگ بگير تا تمام کودکان گرسنه در سراسر آفريقا، يکي هست که در کنار همه هست و اميدوارشان ميکند که ادامه دهند و در جهت مناسب تري تغيير کنند. کسي که کارش پروراندن است و اين کار را نه با دست بلکه با قانون و سيستم انجام مي دهد و خودش را به اشتراک مي گذارد تا ترازو ها را به همه برساند و دست کم هرکس، ته ته اش به يک چيزي اعتقاد دارد که کارش اندازه گرفتن باشد و سبک سنگين کردن و فهماندن. منتها آدمها اسمهاي مختلف رويش مي گذارند.



من پروردگار را دوست دارم چون آنطور که از اسمش برمي آيد کارش پروراندن است. من او را دوست دارم چون سيستم او به من فشار مي آورد تا تغيير کنم، به من سخت مي گيرد تا قوي باشم و دوست دارد که من بهتر باشم. کامل تر باشم او اين کارها را ميکند چون دوست دارد و من هرچه فکر مي کنم مي بينم هميشه همه مترها را و همه ترازو ها را او به من داده است فرق بين زشت و زيبا، زيبا و زيباتر، کامل تر و ناقص تر و خيلي واحد هاي اندازه گيري ديگر را، او به من فهمانده است و بارها به من نشان داده است که خواسته اش فقط اين بوده که من خودم را کامل تر کنم.



من در مورد ديگران زياد نمي دانم. اما زندگي من در مقايسه ظاهري با ديگران بسيار دشوار بوده است و همين برايم سوال هاي زيادي پيش آورده است و چيزهايي که گفتم نتيجه همه فکرها و مطالعات من است و حالا با دريافتن موضوع، نتيجه باعث مي شود راضي و حتي از اين بابت خوشحال باشم و حتي يک وقت هايي فکر مي کنم من يک جاهايي بي حساب به پروردگارم جفا کرده ام، آزارش داده ام و بهش بي تفاوت بوده ام. کسي که همه سختي ها را با من تجربه کرد. با من خوابيد، با من بيدار شد، با من بيمار شد و در من گريه کرد تا هر وقت لازم بود ترازويش را ببينم.

آري حالا مي توانم به صراحت بگويم پروردگار من، در درون من زندگي ميکند. کسي که به باور من در درون همه کس و همه چيز هست.

من پروردگار را دوست دارم چرا که پروردگار، من را به همه کس و همه چيز پيوند داده است (من دراين آيه تو را به درخت و آب و آتش پيوند زدم- فروغ فرخزاد-تولدي ديگر)

من پروردگار را دوست دارم چرا که او کاري ميکند که من هنرمند شوم. چون همه ترازوهاي هنر دست اوست. او معمار است، نقاش است، موزيسين است،... او يادت ميدهد چگونه صداي ويلن را گره بزني به انحناي اندام معشوقه ات. او يادت مي دهد چگونه خنده هاي کسي را که دوستش داري، آويزان کني به نقاشي يک درخت گيلاس و چگونه از ابرها بخواهي که در رقص تانگوي تو و آب، بهترين قطعات را از زيباترين سمفوني هايشان بنوازند.


اما من پروردگار را بيشتر از الله دوست دارم چرا که پروردگار در کارهايت مداخله هاي بيجا نمي کند و هر وقت باهاش کاري نداشته باشي سيخونکت نمي زند و در عوض مي گذارد يک مدت به حال خودت باشي.

من در اصل پروردگار را بيشتر از الله دوست دارم، چون او مثل الله، چهارده، پانزده نفر را سوگوليش نمي کند و بعدش يک شصت سنگين به سمتت نشانه برود و بگويد: اينها خوبن چون ما خواستيم و اشتباه نمي کنند چون ما گفتيم و شما بد هستيد و هميشه خطاکاريد چون ما از اولش شما را خطاکار و ترسو و قدر نشناس آفريده ايم.





۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

عشق دارد چشمک میزند





عشق به تنهايي يک معماي بزرگ است چيزي است که از عهد باستان و در همه اقوام و نژادها و کشورها جريان داشته و دارد. چيزي است که هرکسي از پسش برنمي آيد و فهميدن اينکه اين اکسير گران که بشريت را از ابتدا تا به حال همراهي کرده است دقيقا چيست، کمک مي کند به اينکه بدانيم ما که هستيم؟

اما از آنجاييکه خريداران واقعي عشق به نسبت آدمها زياد نيستند چراکه خيلي خيلي گران است و هزينه خواستنش خيلي سنگين است مثل هرچيز با ارزش ديگري بدل دارد. اما بدلش هم باز در مقايسه با اصلش که خيلي خيلي گران است، گران محسوب ميشود ولي دست کم اين امکان را مي دهد تا آدمها از برخي فايده های بدلیش استفاده کنند. اما يک ضعف بزرگ هم دارد که دليل اصلي گران بودنش هم محسوب ميشود و آن هم اين است که ممکن است توجه شما را به اصلش جلب کند البته اگر بتوانيد بدلي بودنش را تشخيص دهيد. حالا بد نيست بروم سر ويژگي هاي بدل عشق.

در ساده ترين و بدوي ترين حالتش اين کالاي گرانبها خودش را در زيبايي جسمي و جنسي نشان مي دهد اين سطح بيشتر براي جذب آقايان طراحي شده است، چشم ها، فرم صورت، لب ها و موها و بعدش اندام تراشيده، هارومونی انحناهای جنسی و چيزهايی از این دست. عشق بدلی در ابتدايي ترين حالت اينگونه خودش را نشان ميدهد اما در حالت توسعه يافته تري شکل و لحن حرف زدن، استيل لباس پوشيدن و شکل غذا خوردن، راه رفتن و جذابیت های رفتاری هم به آنها اضافه ميشود و در نهايت يک وقت هايي هم به شکل توانايي هاي فردي، آگاهي هاي عمومي، سبک زندگي، استقلال فردي و شخصيتي و موقعيت اجتماعي و چيزهاي از اين دست ظاهر ميشود. البته اين هايي که گفتم يک جورهايي طبقه بندي اين بدل در انواع مختلف هم محسوب ميشود ولي همه اشان بلا استثناء در يک ويژگي مشترکند و آن هم لذت جنسي بعد از کاميابي در رسيدن به آن ويژگي هاست. دقيقن منظورم اين است که لذت جنسي در اين حالت تبديل مي شود به يک جور گواهي شهودي و لمسي براي تاييد درک آن ويژگي هاي درخواست شده از سوي عاشق (البته تا اینجا عاشق یک عشق بدلی)

بسته به اينکه ميزان دريافت و در خواست خريدار چقدر باشد بدل عشق هم همانقدر خوراک مي دهد و ارضايش ميکند و اين هم انگيزه مي دهد به آدمها تا احساس نکنند همه چيز باهم يکسان است و هيچ چيز براي زندگي معني ندارد و هم اينکه رنگ مي آورد به زندگي.

ولي آيا اين تمام شدني است؟ بايد بگويم اگر سطح درخواستتان تا حداکثر ويژگي اين جور عشق بالا نرود اين تمام ناشدني است ولي اگر درخواست شما و دريافت شما از حدي که اين بدل به شما مي رساند بيشتر شود شما سخت سرتان به سنگ ميخورد و دوزاريان مي افتد که جنس قلابي به شما انداخته اند. ولي چون شما به شکل رسمي خريد نکرده ايد نمي توانيد از کسي شاکي باشيد ولي در عوض يک فشاري به شما مي آورد که بفهميد اگر بخواهيد براي درخواست کانالهاي دريافتي اتان خوراک بگيريد از کجا بايد پي اش را بگيريد.

در عرفان ايراني يا حتي شرقي به اين ميگويند عشق زميني اما من دوست دارم اسمش را بگذارم بدل عشق. چراکه اعتقاد دارم عشق واقعي هم زميني است و هم اينکه شامل همه اينها هم ميشود ولي يک چيزهايي دارد که در نسخه بدلي اش پيدا نميشود و آن هم اين است که تمام نانشدني است و سه سويه است و درست به دليل سه سويه بودنش تمام ناشدني است يعني يک مثلث عشقي.

نگران نباشيد منظورم عشق سه نفري نيست بلکه درست منظورم اين است که يک سوي اين مثلت فروشنده است. چه کسي عشق را به شما مي فروشد؟ روزگار، دنيا، زمين، کائنات و يا خداوند اسمش را هرچيزکه مي خواهيد بگذاريد. شما چطور هزينه اش را پرداخت ميکنيد؟ آباد کردن آن هم اول از خودتان. ضمانت اين معامله کيست؟ ضمانت؟! بله موضوع اهميت پيدا ميکند چون هزينه عشق واقعي خيلي خيلي زياد است.

شايد بعدن من مفصل راجع به عشق نوشتم، اما به شکل مختصر بگويم به نظرم مي آيد در عشق واقعي فردي که خريدار عشق است خودش بايد واسطه عشق شود يعني شما بايد ضمانت خريد يک خريدار ديگر شويد و او هم ضمانت خريد شما. و اینکه نباید نگران هزینه پرداخت هم بود چرا که نشانه های قطعی وجود دارد که می گوید این يک تجارت برد برد است.

اگر هم از حرفهاي من هيچ سردرنياورديد که راست همه چيز را کف دستتان گذاشت برويد داستان بخوانيد اما به آن توجه نکنيد تا وقتي که نمودهاي واقعي داستانهايي که خوانده ايد در زندگيان پديدار شوند. من معرفي کنم؟ خيلي خب من از "يوسف آباد خيابان سي و سوم" خوشم آمده نوشته سينا دادخواه نويسنده خوش فکر و جوان وطن است که نمونه خوبي از لايه هاي مختلف عشق را تصوير ميکند. کيمياگر اثر پائلو کوئيلو هم مثال خوبي است که از هزينه عشق حرف مي زند.همه آثار آنتوان چخوف نويسنده قديمي روس هم يک جورهايي از عشاق عشق بدلي مي گويد.

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

روزهای لوله ای




تقریبا مثل هر کس دیگری من هم هر وقت به روزهای کودکی ام نگاه میکنم می بینم آن روزها چیزهایی مثل زنجیر یا طناب یا لوله مفهوم دیگری داشت آن وقت ها، هنگامی که یک لوله تو خالی را بر می داشتم و از یک سوی لوله، آنسویش را نگاه می کردم هیچ وقت فکر نمی کردم به اینکه اگر توی آن لوله باشم چه حسی خواهد داشت.
اما حالا، در عوض همیشه این حس را دارم که روزهایم از میان لوله میگذرد، می دانید چه چیزی از احساس داخل لوله بودن بیشتر برایم آزار دهنده است؟ اینکه حتی آدم اختیار ندارد به آن کسی که روزهایش در یک لوله موازی با لوله روزهای تو عبور میکند، سلام کند.

از شما چه پنهان یک قانونی هست که تقریبا چهار پنج سالی ست که من کشفش کرده ام (شاید شما هم کشفش کرده باشید) و آن این است که "هر کلمه ای که شما انتخاب می کنید تا در زندگی اتان به شکل قانون به کار ببرید در حقیقت آن قسمت کوچک از کل زندگی است که شما برای خود برگزیده اید" و این چندان بی ربط به آن جمله معروفی که کامو در کتاب سقوط دارد نیست که میگوید:"دوست من در انتظار روز داوری بزرگ الهی ننشید، داوری همه روزه دارد روی میدهد" (منظورش قیامت است) به نظرم این قانون بخشی از نظامی است که همان داوری آنی را اجرا می کند.

ممکن است خیلی از حرف اول فاصله بگیرم اما می خواهم برایتان یک مثال بزنم:
اگر شما آدمی باشید که راحت دروغ میگوید شما قانون دروغ گفتن را برای خود برگزیده اید و طبیعی است که کسی این قانون را انتخاب می کند فرصت اعتماد به دیگران را نخواهد داشت و باز هم طبیعی ست که اصلن اعتماد به دیگران را به شکل فرصت نخواهد دید و آرام آرام کلمه اعتماد از فرهنگ لغات زندگیش بیرون خواهد رفت و بنابر این لازم خواهد شد که شما یک سری تمهیداتی بیاندیشید برای اینکه به جای اعتماد به دیگران آن تمهیدات را به کار بگیرید تا احتمالن از سوی دیگران آسیب نبینید

این همه از حرف اول فاصله گرفتم که برگردم به همان حرف اول
ما قانون لوله را خریده ایم برای زندگی امان و من نمی توانم پسش بدهم چون این چیزی نیست که من به اختیار خودم خریده باشمش بلکه چیزی است که از طرف یک "ما" خریده شده و الان روزهای من هم توی لوله است آن طور که روزهای ما توی لوله افتاده و در این لوله ها فقط میتوان آرزو کرد وقتی که داری به تقاطع یک لوله می رسی یکی دیگر هم باشد که از طرف دیگر تقاطع در حال عبور باشد تاشاید بشود به هم لبخندی زد یا سلامی داد یا پرده اشک بر روی چشمان بهت زده را پاره کرد.

شاید آن هنگام که داشتیم فاضلاب خانه هایمان را لوله ای می کردیم همان موقع بود که برگزیدیم که روزهایمان را در یک جایی شبیه به لوله سپری کنیم.

من دوست ندارم از واقعیات، تصاویر سیاه و سفید بسازم، من دوست ندارم در بیان واقعیات زیاده روی کنم ولی من این روزها را دوست ندارم، این شکل زندگی را که آدمهای دور و برم برای خودشان برگزیده اند را هم دوست ندارم، دوست ندارم توی لوله باشم و بزرگترین آرزویم این است که بتوانم بایستم بدون آنکه درون لوله ای باشم و هم اینکه بتوانم به کسی سلام کنم که توی لوله نیست و معنی بیرون لوله را می فهمد.

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

توله گرگها در برابر بره ها




میما قرارش بر این نبود که در "ما که هستیم" مطلبی بگذارد که بی ارتباط باشد به این سوال که ما که هستیم؟ و هم، اینکه او نمی خواست این مجال درگیر سیاست بشود اما...

خب اولش اینکه از یک نگاه می شود گفت این مطلب زیاد هم بی ربط به موضوع نیست اگر چه رنگ و بوی سیاسی هم دارد.

بعدش اینکه که میما خواست خودش را یک محکی بزند ببیند اینکه وقتی نوشته هایش اندکی به سیاست گرایش پیدا می کند، چه حس و حالی دارد :دی

میما مدتهاست که دارد به سرانجام یک شخص فکر میکند. خیلی ها بر این باورند که این شخص زیرک ترین سیاستمدار تاریخ معاصر ایران است اما من این گفته را قبول ندارم هر چند از نگاه بهره برداری های کوتاه مدت، جناب ملای مصلحت اندیش،آقای رفسنجانی کم هم موفق نبوده و از پس هر موفقیتش کم هم شکست نخورده است.

اما ته ته اش را که نگاه میکنی می بینی ایشان یک سیاست احمقانه برای آینده بلند مدت خود برگزیده اند و از این نگاه برای میما نکته جالب اینجاست که هر آدمی این پتانسیل را دارد که در عین حال که زیرک ترین است، احمقانه ترین کار ها را هم انجام دهد.

آقای رفسنجانی از شاخص ترین بینانگذاران حکومتی بوده اند که در آن حکومت، پروراندن انسان های گرگ صفت درنده، خو یک رویه اصلی بوده است. از درنده خویی گرگهای حکومتی، همان بس که از جنایات بی حساب دهه شسصت و هفتاد یاد کنیم درست در زمانی که ایشان در اکثر سالهای آن دهه دومین شخص قدرتمند آن سالها بوده اند.

و عاقبت دفاع از یک ساختار حکومتی دیکتاتورپرور و ایدئولوژی محور که مبنایش ولایت فقیه است و عاقبت دفاع جنایات ایدئولوژیک به بهانه حفظ اسلام و انقلاب، امروز این می شود که ایشان منافع خودش هم تهدید شود وهمان گرگهای پرورش یافته ی این حکومت، اکنون دندان تیز کرده اند برای آنچه که برای رفسنجانی از بره هایش هم عزیزتر است.

و این احمقانه ترین سیاستی ست که آقای رفسنجانی برای زندگی خود برگزیده است.

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

هدیه ای در لفافه




خیلی وقتی است که اقیانوس و لذت خوابیدن در کف آن رهایم نکرده بود، می دانید هر از چند گاهی بیدار می شدم و می دیدم که باز رشته های نور به این پایین می رسد و این انگار برایم نشانه ای بود که بخوابم اما این خواب چندان هم بی نتیجه نبود چرا که یک وقتهایی دریافت های یک خواب بیشتر از بیداریست

اما برایتان هدیه آورده ام، آن هم چه هدیه ای که اگر می دانستید چقدر می ارزد خود می رفتید و ساکن همیشگی اقیانوس میشدید شاید یک بار دیگر از آن عایدتان شود.

اما تا زمانی که بدانید هدیه چیست تصورش را کنید وقتی که دارید لفافه مخملی شرابی رنگی را که هدیه اتان را در بر گرفته از هم باز میکنید این جملات را میشنوید:

طرح یک مسئله در کتابی به نام تهران در بعدازظهر من را به فکر فرو برد، یک سری اسامی در آن کتاب آمده بود و یک حلقه ای تشکیل شده بود از اسامی که اول و آخرش به هم گره می خورد و این اسامی به واسطه یک کلمه به هم گره می خوردند و آن کلمه بود "عشق".
بله فلانی عاشق بهمانی است و بهمانی با بهمان کس فلان نسبت را دارد که و او عاشق فلان کس است و همینطور اسمهای گوناگون که یکی درمیان جنسیتشان تغییر میکرد تا می رسید به همان نفر اول که فاعل فعل عشق بود، خود در مقام معشوق قرار می گرفت.

و در این میان در ذهن من معمایی شکل گرفت سوای آن معمایی که آنجا به ظاهر خواننده را گول می زد و من در اقیانوس خودم کلیدش را پیدا کردم، معمای ذهن من چه بود؟

اینکه چرا اصولا همچنین زنجیری شکل میگیرد وقتی که در اصل چرخش این زنجیر نشان از این دارد که آدمهایی که زنجیر را شکل داده اند کم و بیش به لحاظ فاکتورهایی مثل کیفیفت رفتاری، زیبایی، قابلیت های فردی و غیره در یک سطحند طوری که می شود اول و آخر این زنجیر را به هم گره داد. یعنی اصولا به وجود آمدن عشق در گرو تلاش برای این ایجاد تعادل روی این فاکتور ها نیست؟

اما از آنجایی که بخت بامن یار بود من پاسخ را پیدا کردم، چرا که بخت من را رو در روی یک روانشناس پیر قرار داد. اما پاسخ در ذهن خود من بود، ایشان فقط من را تا لب پرتگاه کشاندند و من ناچار به استفاده از ذهنم شدم.

گفت: "عشق را تعریف کن"
گفتم:" عشق... عشق یک جور... یک جور بده بستون است... یک چیزی... یک چیزی شبیه یک محیط است که ... که ... که آنجا همه چیز مشترک است... عشق، عشق یعنی به اشتراک گذاشتن یعنی محیطی برای به اشتراک گذاشتن اما ... اما نه همه چیز، چیزهای خیلی با ارزش، چیزهای خیلی مشترک، خیلی خصوصی برای هر دو طرف، بله و مثل عشق یک زوج به هم یا ... یا پدرو مادر و فرزندان اما تفاوتشان در محتوایی است که باهم به اشتراک می گذارند"
گفت: "آفرین، آفرین"
فکر کنم این اولین باری بود که همچنین تعریفی از عشق می شنید، چون حسابی تعجب کرده بود

.... هنوز شما در حال باز کردن لفافه اید و هدیه هنوز در پس آن است ....

اما شخصیت های داستان های تهران در بعدازظهر همه اشان دچار شکست عشقی می شوند، چرا؟ چرا همه این زنجیر با گره هایی یک سویه به هم وصلند یعنی فلانی عاشق بهمانی ست اما بهمانی خود عاشق شخص دیگری ست.

و هدیه این است. آنها دچار شکست عشقی میشوند چون اعتیادشان به عشق وادارشان می کرد که عاشق باشند اما تعریفشان از عشق یک چیزی بود شبیه به یک سراب در مقایسه با آب.
و آنها ماییم، همان شخصیت ها.


آری همه ما معتاد عشقیم، نیاز داریم که عاشق باشیم همانطور که نیاز داریم غذا بخوریم یا سکس کنیم و همانطور که نیاز داریم مورد احترام قرار بگیریم و احساس مفید بودن کنیم و و خلاصه همه نیازها را در آن هرم معروف مازلو، تصور کنید و آن بالا بالاهایش یک چیزی را بگذارید به نام عشق.

و اما برق این هدیه اینجاست که:
درست است که اکثر ما این نیاز را احساس می کنیم اما خیلی هایمان بلد نیستیم به درستی به آن پاسخ دهیم، این است که تا یکی را می بینیم که رفتارش یا ظاهرش یا (در مواقعی اسف بار) موقعیتش چشمهایمان را میگیرد در ناخودآگاهمان احساس میکنیم فرصت خوبیست برای اینکه پاسخ نیازمان را و خماری اعتیادمان را بدهیم و دیگر اشتراک اگر پیدا شد که شد اگر هم نشد از سکس اشتراکات خیلی خصوصی می سازیم و آخرش یکی از دوطرف رابطه کمی زودتر شصتش خبردار میشود می فهمد سکس اشتراک خیلی سستی است و جای خالی مفهوم و درک و دریافت های مشترک در رابطه خیلی توی ذوق می زند و آن یکی چون کمی دیر فهمیده اصرارها می کند به ادامه این عشق که نپرس.

این طوری میشود که 50 درصد ازدواج ها به طلاق منجر میشود و تازه سهم بزرگی از 50 درصد مابقی زندگی های مشترک و دلیل دوام آوردنش هم می رود زیر سایه فقر و ترس از آینده و ترس از عقوبت تاریک نگاه فرهنگ غالب جامعه و خلاصه سرنوشت بچه هایی که حاصل آن زندگی های مشترک هستند. این طور است که آقایان متاهل دنبال معشوقه می گردند و در خفا با منشی هایشان یا همکارهایشان زندگی صیقه ای می سازند و آخرش هم اززندگی اشان ناراضی اند و خیلی از زنهای متاهل می نالند که دارند می سوزند و می سازند و هم این شکستهای عشق یک فشاری هم به نمودار دزدی وجنایت و بذهکاری می آورد تا بالاتر برود و خوب بدرخشد.

در این میان، قانون هایمان بسترهایی را که کمک می کند دختر و پسرها بهتر همدیگر را بشناسند را می زنند خراب میکنند و جوانها را ترغیب میکنند که تا پیش از ازدواج از هم دور بمانند و یا زود بعد از آشنایی باهم ازدواج کنند چرا که قانون گذارهایمان به فکریک سری مزخرفات هستند که فکر می کنند به واسطه اش مردم را به عرش خواهند رساند و عشق برایشان شبیه به یک بادکنک است که میشود تا جایی که جا دارد بادش کرد و با آن سر یک بچه را برای چند دقیقه سرگرم کرد.






۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

اولین دریافت رسمی



من قرار بود دریافتها و نایافته های هر روزه ام را اینجا بازگو کنم ولی چند روز طول کشید تا فرصتی برای این کار پیدا کنم، من سعیم را خواهم کرد که این اتفاق روزی یک بار بیافتد ولی ممکن است در ابتدا هر چند روز تاخیرهایی صورت بگیرد.


آدمی در خود فرو می رود، در خود میچکد، درخود اسیر میشود و از خود می کاهد
آدمی در خود آب میشود و در خود تمام میشود
آدمی در خود دیوار میکشد.



این حکایت بیشتر آدمهای خشکیست

و آنها که اینگونه نیستند به جایش در هم فرو میریزند و از هم می کاهند

چشمه ها و تشنه ها


۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

شروع ثبت معماهای روزانه

زندگی دوزیستی، روزها در آب، شبها در خشکی، وقتی که بیرون می آید حادثه هر روزه اش را در اعماق آبها با خود مرور میکند همه چیز یادش می آید، همه چیز را مرور میکند اما فقط آنقدر ذهنش یاری نمی کند که بفهمد بدنش از چه وقت خشک شده است، زیر آب هم آیا بدنش خشک بود؟

اما خوب است، دست روی اندامش می کشد، با خود فکر میکند، خوب است یا نه؟ دوست دارد بدنش طور دیگری باشد؟ فقط یادش می آیدکه یک وقتهایی بدنش خیس بوده است! اما چرا؟

تازه فهمیده ام که موضوع چیست؟ این یک تشبیه است، زیاد فکرش را نکنید، دیشب خودم را به یک دوزیست تشبیه کردم، چرا احساس میکردم که من یک وقتهایی در آب زندگی می کنم و یک وقتهایی در خشکی؟!

وقتش شده جای خودم را ثابت کنم و معلوم است که خشکی را برمی گزینم، چون خشکی یک پله بالاتر است، وقتی که زیر آب هستی صداها گنگ تر شنیده می شوند، حرکت کند تر است، اگر چه آب کمکت می کند که راحتت تر جابجا شوی، اما عوضش همیشه محصورت میکند، همیشه اینطور است ما همه یک روز زیر آب بوده ایم، بعد به شکل یک لاک پشت پایمان را روی خشکی گذاشته ایم
اصلا انگار همیشه آغاز زندگی در مایع صورت میگیرد، وقتی هم که به دنیا می آییم همین طور است، بعد از مایع خارج میشویم و حالا گازی به نام هوا دورمان را گرفته است و سنگینی معنی بیتشری پیدا کرده است اما بعدش چه؟ (تعدادی از آدمهای نابغه یک حدس هایی زده اند، می توانید مراجعه کنید به کلمات کلیدی حدس نابغه ها)

اما روح من هنوز در میان آب هاست، (اگر به روح اعتقاد ندارید، بهتر است بگویم آن عاملی فرمان فکر من دستش است- هرچه اسمش را میگذارید بگذارید) فقط روزی یک بار پایش را به خشکی می گذارد، می بیند یک تغییراتی کرده است ولی نمی داند چه اتفاقی افتاده

حالا فهمیده ام چه اتفاقی می افتد، حالا یادم آمده که چه چیزی تمام اندام من را خیس می کند و این برای من یک شروع است
از این به بعد روح من (یا هرچیز که شما اسمش را گذاشته اید) سعی می کند دنیای خشکی را بیشتر بشناسد، عجایب خشکی را دردریا بازگو کند و معماهای دریا را برای ساکنین خشکی

شما کدام ساکن کدام قلمروید؟ آب، خاک، باد یا آتش؟ هر کدام که باشد... که نمی شود ! من فقط آب و خاک را دیده ام، پس اگر ساکن قلمرو آب یا خاکید، هرروز حکایت دریافت هایم و نایافته هایم را از آب و خاک همینجا خواهم گذاشت

شاید تو هم همراه باش

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

پدیده ای به نام عشق

آهسته بخوانید، خطر نفهمیدن

کسی چه می داند چیست؟ یک پدیده ناگهانی ست. یک دفعه دلت را میگرد می بردت بالا و بالا و بالا و به ناگهان رهایت میکند، بال داری؟ ...نه! پس فاتحه ات خوانده است. اما اشکالی ندارد، حتی اگر بال هم نداشته باشی، حتی اگر تا اوج رفتنت مساوی باشد با سقوط، باز هم می ارزد

بعضی آن را به جنینی تشبیه میکنند و میگویند قبل از اینکه متولد شود باید سقطش کرد... بعضی ها میگویند مثل گردبادی می ماند که وقتی میاید، خانه ات را ویران میکند، بعضیهای دیگر اما می گویند که آن، تنها راه زنده ماندن است بلکه بدون آن دنیا بی معنی است. تعداد زیادی هم بر این باورند که همه اش دروغ است، بهانه است، هیچ چیزی نیست جز بهانه ای برای رسیدن به آلت جنس مخالف.

من اما می گویم درست نمی دانم، فقط حدس هایی می زنم که باید چیزی شبیه به یک شعله باشد در فضای سرد و تاریک در درون آدمیزاد و کمک میکند تا آدمیزاد درونش را ببیند، بفهمد واقعیت درونش چیست؟ و هم امید گرمی برای درون سرد و تنهاست که شاید پایانی برای تنهاییش بیابد

اما بعضی ها از هیجان روشن شدنش، فقط دوست دارند مثل پروانه دورش بچرخند، حتی اگر قرار باشد به خاطرش بسوزند، بعضی ها هم آنقدر شعله را پرفروز و پرفروزتر می کنند تا آتشی مهیب شود و خودشان و اطرافیانشان را یکجا بسوزانند. خیلی ها هم اصلا به تاریکی عادت دارند، چشمشان تحمل دیدن نور را ندارد و زود در میگیرد و دلشان می خواهد که هیچ نوری نباشد، برای همین امیدواری بیهوده به خودشان نمی دهند و اصلا یکجا منکر همه چیز میشوند و با هراس می افتند به جان هرچیزی که شبیه شعله و نور باشد.

اما چرا؟ ... چرا خیلی وقت ها به یکباره خاموش می شود؟ چرا تمام شدنی ست؟ چرا آن بالا بالا ها رهایت میکند؟
من فقط باز حدس میزنم، شاید می خواهد بهانه ای باشد برای اینکه پرواز را یاد بگیری، برای اینکه آنچه را که باید از درونت پیدا میکردی، پیدا کنی و دیگر بار خود شعله ای برفروزی که کسی نتواند خاموشش کند.

آدمی ست دیگر، آنقدر سقوط میکند و سقوط میکند تا روزی به پرواز درآید
آدمی ست دیگر، آنقدر شکست می خورد و شکست می خورد تا روزی پیروز شود

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

یک غروب




کنار پنجره ايستاده ام و منظره آپارتمانهاي تودرتو و آسمان را تماشا مي کنم اين پايين را که نگاه ميکنم باغچه کوچک توي حياط آپارتمان را مي بينم که هنوز برگهايش از باراني که چند دقيقه پیش بند آمده است، خيس هستند، يک غروب خنک و تميز بعد از باران و يک روز از روزهاي ارديبهشت.
من بي قرار بودم چه بايد ميکردم، با چه کسي بايد حرف ميزدم، بدون شک دوباره با خودم، اما اينگونه نميشود، اين من درونم هميشه به يک سبک حرف مي زند، ديگر از شنيدن حرفهايش کسل مي شوم، مي داني آخر اين روزها زياد موفق نبوده است راستش را بخواهي دست گل هايي هم به آب داده است، حالا مي بينم حاصل گوش کردن به حرفهايش اين بوده است که بعد از مدتها دوباره به خانه اول بازگشته ام.
فکر کردم ديگر اينطور نمي شود، بايد يک چيزي باشد که بتوانم به واسطه اش در اين من يک تغييري ايجاد کنم و حالا که کنار پنجره ايستاده ام احساس مي کنم اين ميل به تغيير است که باعث شده است بيش از حد معمول کنار پنجره بايستم و منظره اي را که گفتم تماشا کنم، ميبينم باد خوبي مي وزد و ابرهاي سفيد و خاکستري به سرعت از غرب به شرق در حال حرکت و تغيير شکل هستند، يک چيزي در اين فضای روبرو هستند که انگار دارد به من تلنگر ميزند، احساس ميکنم گوش خودم را گرفته ام به زور کشيده ام کنار پنجره و با تنبيه وادارش کرده ام که بايستاد و زل بزند به آسمان و ابرها و ساختمان ها، به او مي گويم تو خيلي عجول و خودسري، ببين هرچه مي کشم از دست لجاجت ها و خودسري هاي تو مي کشم .... او آرام ميگيرد...بي قراريش کم رنگ تر و کم رنگ تر ميشود...و من باز ادامه ميدهم... اين تويي که داري وادارم مي کني از طبيعت دور شوم، کاش مي توانستي مثل اين ابرها باشي، مثل اين پرستو ها باشي، نه بي خيال باشي و نه سرکش، و هر چه بيشتر من ادامه مي دهم او بيشتر آرام مي شود و به يکباره خيلي سريع و شفاف خاطره اي براي زنده ميشود:

همه چيز آن روز پررنگ تر از روزهاي قبل بود، گرماي حاصل از نوري که به درون اتوبوس مي تابيد،گرماي خاصي بود و حس خاصي در من ايجاد ميکرد چيزي شبيه به اينکه هر لحظه داري مخلوط شير و عسل مي نوشي، آن روز انگار نور همه جا ذرات طلا مي پاشيد، در رنگ سبز برگ ها انگار سرودي از زندگي جاري بود و من مي دانستم دارم به شکل جديدي از زندگي دريافت مي کنم، دخترک کوچک با طمئنينه خاصي سرش رو روي سينه پدرش گذاشته بود، آري همه چيز در مورد او بود، شايد يک روز به طور مفصل اين خاطره را در وبلاگم گذاشتم، حالا به اندازه کافي وقت نيست، هوا هم تاريک شده است و من بايد برم به کارهايم برسم اين هم تصوير پايان غروب امروز است که من البته کمي دست کاري اش کرده ام

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

دریافت


راستش را بخواهید خیلی وقت است که می خواهم راجع بهش با شما حرف بزنم، ولی نمی دانم چگونه باید شروعش کنم!! این چندمین بار است تا نزدیکی های کامل کردن یک پاراگراف پیش می روم و بعد با زدن چند کلید همه اش را به یک باره بی خیال میشوم و باز هوس نوشتن رهایم نمیکند و دوباره می آیم انگشتی می چرخانم و با زدن کلیدی دوباره شروع میکنم، شما هم مثل من امیدوار باشید که این پاراگراف را دیگر حذف نکنم که دست کم توانسته ام بهتان بگویم که یک چیزهایی تو سر من است که باید برای شما هم بگویم

این چیزهایی که توی سر من است یک چیز ثابت نیست، جانم برایتان بگوید که یک توده است شبیه به یک ابر. تویش را که خوب میگردی یک کلماتی پیدا میکنی شبیه به خوشبختی - فقر - انسان - عشق - دروغ - طلا - پول و از اینجور چیزها، اما من آنقدر ها هم که بی ملاحظه نیستم که به خودم اجازه دهم به خاطر چیزهای بیخودی شبیه اینها، وقت با ارزش شما را بگیرم، چرا که من از گفتن اینها حتما منظوری دارم و شما هم بهتر است یک کمی دندان روی جیگر بگذارید تا بفهمید

دوتا پاراگراف جلو رفتن در عالم وبلاگ خیلی ست، باور کنید خیلی مهارت می خواهد که بتوانی خواننده ات را دو تا پاراگراف جلو بکشی و باز اشتیاق داشته باشد ادامه مطلبت را بخواند، اما فکر بیهوده ایست اگر فکر کنید که من دارم با وقت شما بازی میکنم، چرا که من نشانه ها را داده ام و شما اگر نشانه ها را گرفته باشید می فهمید که من بیهوده وقت شما را نمیگیرم، خیلی خوب اگر نمی خواهید ادامه دهید، می توانید از همینجا تمامش کنید، بروید سراغ وبلاگ دیگری به قول همشهری های آذری زبانمان "خوش گلمیشین"

تا اینجای حرفهایم زیاد ربطی به اصل موضوع نداشت، "دریافت" می بینید آنهایی که طاقت نیاوردند پاراگراف چهام را ادامه دهند، آدمهای کم حوصله ای هستند، نمی توانند بر روی یک نقطه تمرکز کنند، دغدغه خاطر دارند، فکرشان پریشان است، به نشانه ها توجه نمی کنند با خودشان می گویند "کس شر، میگوید"، مهم نیست مهم این است که شما ادامه داده اید، باور کرده اید که پاراگراف پنجم حرف تازه ای خواهد داشت

"دریافت" ، زندگی، درست شبیه خواندن یک وبلاگ سیاه است که کلماتش سپید است، که واژه هایش معنی میزاید، و نقشهای اسرار آمیزش کلید را فاش میکنند، "دریافت" چقدر از خواندن یک جمله لذت می برید، چقدر دوست دارید بارها و بارها تکرارش کنید، تا از معنیش سیر شوید، شما دارید وبلاگ را زندگی میکنید، شما دارید روی نوشته ها زندگی میکنید و اینکه چقدر از خواندش لذت می برید درست بستگی دارد به اینکه چقدر حواستتان را جمع میکنید و چقدر از معنیش "دریافت" میکنید این زندگی است و وقتی روی خط زندگی نیستید یعنی بلد نیستید روی نشانه ها تمرکز کنید یعنی حوصله تا انتها رفتنش را ندارید یعنی باخته اید اما وقتی چشمتتان روی کلمات راه میرود و معنی های زایده شده را به خورد روحتتان میدهد، آنوقت یعنی روی نشانه ها تمرکز کرده اید و این کلید است: "دریافت"

جانم برایتان میگوید که وقتی زندگی "دریافت" بشود، اگر شما چیزی دریافت نمی کنید دلیلش می توانید یکی از این دو حالت باشد: یا گیرنده شما درست نیست (که حتما خودتان خرابش کرده اید) یا چیزی برای دریافت وجود ندارد، برای همین ناراحتید، خاطراتتان آزرده است، نمی توانید روی یک نقطه تمرکز کنید می گویید "زندگی کس شر" است، اما من اگر اینها را می دانم، این را هم باید بهتان بگویم که درست است شاید یک وقتهایی پیش می آید که "چیزی برای دریافت وجود نداشته باشد" اما اکثر وقتها زندگی پر است از معنی برای دریافت.

و اما وقتی دریافت میکنید یک احساسی تولید میشود یک احساسی که همه آدمها بدون استثناء دنبالش هستند. حتما نامش را خودتان می توانید حدس بزنید.



۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

حکیم و لقمان





حکیمی را به مزاح گفتند: ادب از که آموخت، لقمان؟

گفت: از تو شیکم ننه اش بلد بود

گفتند: حکیم! اما گویی از بی ادبان آموخته بود، آنطوری که ما در کتابهای درسی خوانده ایم

گفت: لقمان گه خورد با شما، اگر لقمان از تو شکیم ننه اش معیار ادب نمیشناخت، پس چگونه بی ادبان را از غیره تشخیص می نمود که آنگاه عکس کردار ایشان را جوید؟

تازه لقمان لقمه را از دور سرش بر دهان می گذاشت، چرا که معیار ادب را رها کرده، عکس کردار بی ادبانی که با معیار ادب تشخیص می نمود را می جست.