۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

هدیه ای در لفافه




خیلی وقتی است که اقیانوس و لذت خوابیدن در کف آن رهایم نکرده بود، می دانید هر از چند گاهی بیدار می شدم و می دیدم که باز رشته های نور به این پایین می رسد و این انگار برایم نشانه ای بود که بخوابم اما این خواب چندان هم بی نتیجه نبود چرا که یک وقتهایی دریافت های یک خواب بیشتر از بیداریست

اما برایتان هدیه آورده ام، آن هم چه هدیه ای که اگر می دانستید چقدر می ارزد خود می رفتید و ساکن همیشگی اقیانوس میشدید شاید یک بار دیگر از آن عایدتان شود.

اما تا زمانی که بدانید هدیه چیست تصورش را کنید وقتی که دارید لفافه مخملی شرابی رنگی را که هدیه اتان را در بر گرفته از هم باز میکنید این جملات را میشنوید:

طرح یک مسئله در کتابی به نام تهران در بعدازظهر من را به فکر فرو برد، یک سری اسامی در آن کتاب آمده بود و یک حلقه ای تشکیل شده بود از اسامی که اول و آخرش به هم گره می خورد و این اسامی به واسطه یک کلمه به هم گره می خوردند و آن کلمه بود "عشق".
بله فلانی عاشق بهمانی است و بهمانی با بهمان کس فلان نسبت را دارد که و او عاشق فلان کس است و همینطور اسمهای گوناگون که یکی درمیان جنسیتشان تغییر میکرد تا می رسید به همان نفر اول که فاعل فعل عشق بود، خود در مقام معشوق قرار می گرفت.

و در این میان در ذهن من معمایی شکل گرفت سوای آن معمایی که آنجا به ظاهر خواننده را گول می زد و من در اقیانوس خودم کلیدش را پیدا کردم، معمای ذهن من چه بود؟

اینکه چرا اصولا همچنین زنجیری شکل میگیرد وقتی که در اصل چرخش این زنجیر نشان از این دارد که آدمهایی که زنجیر را شکل داده اند کم و بیش به لحاظ فاکتورهایی مثل کیفیفت رفتاری، زیبایی، قابلیت های فردی و غیره در یک سطحند طوری که می شود اول و آخر این زنجیر را به هم گره داد. یعنی اصولا به وجود آمدن عشق در گرو تلاش برای این ایجاد تعادل روی این فاکتور ها نیست؟

اما از آنجایی که بخت بامن یار بود من پاسخ را پیدا کردم، چرا که بخت من را رو در روی یک روانشناس پیر قرار داد. اما پاسخ در ذهن خود من بود، ایشان فقط من را تا لب پرتگاه کشاندند و من ناچار به استفاده از ذهنم شدم.

گفت: "عشق را تعریف کن"
گفتم:" عشق... عشق یک جور... یک جور بده بستون است... یک چیزی... یک چیزی شبیه یک محیط است که ... که ... که آنجا همه چیز مشترک است... عشق، عشق یعنی به اشتراک گذاشتن یعنی محیطی برای به اشتراک گذاشتن اما ... اما نه همه چیز، چیزهای خیلی با ارزش، چیزهای خیلی مشترک، خیلی خصوصی برای هر دو طرف، بله و مثل عشق یک زوج به هم یا ... یا پدرو مادر و فرزندان اما تفاوتشان در محتوایی است که باهم به اشتراک می گذارند"
گفت: "آفرین، آفرین"
فکر کنم این اولین باری بود که همچنین تعریفی از عشق می شنید، چون حسابی تعجب کرده بود

.... هنوز شما در حال باز کردن لفافه اید و هدیه هنوز در پس آن است ....

اما شخصیت های داستان های تهران در بعدازظهر همه اشان دچار شکست عشقی می شوند، چرا؟ چرا همه این زنجیر با گره هایی یک سویه به هم وصلند یعنی فلانی عاشق بهمانی ست اما بهمانی خود عاشق شخص دیگری ست.

و هدیه این است. آنها دچار شکست عشقی میشوند چون اعتیادشان به عشق وادارشان می کرد که عاشق باشند اما تعریفشان از عشق یک چیزی بود شبیه به یک سراب در مقایسه با آب.
و آنها ماییم، همان شخصیت ها.


آری همه ما معتاد عشقیم، نیاز داریم که عاشق باشیم همانطور که نیاز داریم غذا بخوریم یا سکس کنیم و همانطور که نیاز داریم مورد احترام قرار بگیریم و احساس مفید بودن کنیم و و خلاصه همه نیازها را در آن هرم معروف مازلو، تصور کنید و آن بالا بالاهایش یک چیزی را بگذارید به نام عشق.

و اما برق این هدیه اینجاست که:
درست است که اکثر ما این نیاز را احساس می کنیم اما خیلی هایمان بلد نیستیم به درستی به آن پاسخ دهیم، این است که تا یکی را می بینیم که رفتارش یا ظاهرش یا (در مواقعی اسف بار) موقعیتش چشمهایمان را میگیرد در ناخودآگاهمان احساس میکنیم فرصت خوبیست برای اینکه پاسخ نیازمان را و خماری اعتیادمان را بدهیم و دیگر اشتراک اگر پیدا شد که شد اگر هم نشد از سکس اشتراکات خیلی خصوصی می سازیم و آخرش یکی از دوطرف رابطه کمی زودتر شصتش خبردار میشود می فهمد سکس اشتراک خیلی سستی است و جای خالی مفهوم و درک و دریافت های مشترک در رابطه خیلی توی ذوق می زند و آن یکی چون کمی دیر فهمیده اصرارها می کند به ادامه این عشق که نپرس.

این طوری میشود که 50 درصد ازدواج ها به طلاق منجر میشود و تازه سهم بزرگی از 50 درصد مابقی زندگی های مشترک و دلیل دوام آوردنش هم می رود زیر سایه فقر و ترس از آینده و ترس از عقوبت تاریک نگاه فرهنگ غالب جامعه و خلاصه سرنوشت بچه هایی که حاصل آن زندگی های مشترک هستند. این طور است که آقایان متاهل دنبال معشوقه می گردند و در خفا با منشی هایشان یا همکارهایشان زندگی صیقه ای می سازند و آخرش هم اززندگی اشان ناراضی اند و خیلی از زنهای متاهل می نالند که دارند می سوزند و می سازند و هم این شکستهای عشق یک فشاری هم به نمودار دزدی وجنایت و بذهکاری می آورد تا بالاتر برود و خوب بدرخشد.

در این میان، قانون هایمان بسترهایی را که کمک می کند دختر و پسرها بهتر همدیگر را بشناسند را می زنند خراب میکنند و جوانها را ترغیب میکنند که تا پیش از ازدواج از هم دور بمانند و یا زود بعد از آشنایی باهم ازدواج کنند چرا که قانون گذارهایمان به فکریک سری مزخرفات هستند که فکر می کنند به واسطه اش مردم را به عرش خواهند رساند و عشق برایشان شبیه به یک بادکنک است که میشود تا جایی که جا دارد بادش کرد و با آن سر یک بچه را برای چند دقیقه سرگرم کرد.






۱ نظر:

  1. سلام مهندس
    خوبی ؟
    خیلی خوشحال شدم که بهم سر زدید.
    آره درسته حق باشماست

    پاسخحذف